|
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : asal
قسمت سوم-فصل اول ادامه. شش سال از اون ماجرا گذشت و مادرم هر روز مریضیش بدتر میشد نه میتونست غذا بخوره نه آب . بی بی خیلی از مادرم مراقبت میکرد . مادرم از اون روزی که از پدرم جدا شد دچاره یه افسردگی حاد شد که تا الان به جونش افتاده بود و ذره ذره آبش میکرد.مهر اون سال تازه پیش دبستانی رفته بودم هروز یه شعر یا یه قصه یاد میگرفتم و واسه مامانم تعریف میکردم اما فقد دستای مادرمو روسرم حس میکردم مادرم نمیتونست حرف بزنه . از این که حرف نمیزد خیلی خجالت میکشیدم . تو مهد که میرفتم به مربیام گفته بودم که مادرم مرده دسته خودم نبود نمی خواستم مورد خنده بچه ها باشم. تا اینکه تو جشن عید بی بی گل به مهد میاد که شعرخوندمو ببینه اخه اون سال من قرار شد از طرف مهدمون تو سالن جشن شعر بخونم . وقتی شعرم تموم شدکلی بی بی گل واسم دست زد و اما یکی از معلما که بی بی گل دید بی بی صدا زد .بی بی هم فورا پیش خانوم ادیبجی رفت گفت :جانم ؟ خانم خیرخواه ببخش که وقتتونو میگیرم راسته که مادر پدرام فوت کرده.
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |